پشتِ چشمانِ آبی

آخرین مطالب






یکی از روی مخ ترین مشکلاتم توی یک‌سال اخیر داشتم، بی‌خوابی بدیه که گرفتم. بعضی وقتا هست که بیست و چهار ساعت میگذره و من همچنان نمیتونم بخوابم. زمانی هم که تایم بیدار بودنم از بیست و چهار ساعت بیشتر میشه، یه استرس ناجوری به جونم می‌افته که مجبور می‌شم هی به خودم بگم: چیزی نیست، فقط یکم نخواب، هیچیت نمیشه. ولی خب، چیزیم میشه:دی شک ندارم. خیلی از کارهام به خاطر این مشکل مزخرف عقب افتادم، خیلی از کارهایی که دلم می‌خواد انجام بدم رو نمی‌تونم چون واقعا دیگه حوصله‌ش رو ندارم.

ولی خب، کاریش نمیشه کرد. فکر کنم بیشتر از خودِ بی‌خوابیه، خواب اذیتم میکنه. فکر کنم توی یک‌سال و حدودا چهار ماه اخیر، فقط یکی دوبار شده که خوابی به جز همون جنگل تکراری ببینم. هر وقت که خوابیدم، خواب دیدم با پاهای برهنه دارم توی جنگل میدوم. همه جا سیاه و طیف‌های تیره‌ی خاکستریه. درختا تا جایی که چشم کار میکنن بالا رفتن و هیچ آسمونی معلوم نیست. از ترس جونم میدوم، چیزایی دنبالمن که هیچ ایده ای ندارم دقیقا چین، حتی هیچ وقت نمیبینمشون، ولی دنبالمن. وقتی که دیگه خیلی حس میکنم قلبم داره تند میزنه، بدنم از خستگی می‌سوزه، تازه قسمت سختش شروع میشه. درختا متراکم تر میشن، خاکِ زمین، گِل میشه. وقتی که پایین رو نگاه میکنم، میبینم به جای اینکه پاهام خیس آب باشن، پر خونن، انگار خونِ من خاک ها رو گل میکنه. هر چه قدر جلوتر میرم، آسمون تیره تر میشه، تا جایی که دیگه چشمم هیچی نمیبینه و میپرم از خواب. بعضی وقتا جزئیاتشون متفاوته، ولی هر دفعه تکرار، تکرار، تکرار، تکرار ...

این کابوس یکساله مثل خوره افتاده به جونم، استرسش، ترس از خوابیدن، خستگی‌ش، همشون دارن به شدت فشار میارن. به ویژه دو ماه اخیر که به شدت مشکلاتم شدیدتر شدن و مجبور شدم دست به انتخاب هایی بزنم که جز ضرری که بهم زدن و خواهند زد، برام دردناک هم بودن.

به هر حال، کاریش نمیشه کرد. باید با یکسری از چیز ها کنار اومد، گزینه‌ی دومی وجود نداره. این کابوس لعنتی هم یه روزی تموم میشه، اینم گزینه‌ی دومی نداره.

پ.ن: اصلا من شک دارم کسی وبلاگمو بخونه =)))))))))))))))))))))))))))) برا کی دارم مینویسم اینا رو:دی
پ.ن 2: اگه کسی خوند:دی دمت گرم، از اولین نفرهایی هستی که باهات درد و دل کردم:دی


  • حسین قاضی

And it feels like déjà vu

The sun goes down and I’m still missing you



deja vu


Counting the cost of love that got lost



Roger Waters

?Déjà Vu - Is This the Life We Really Want

--

  • حسین قاضی

-خشونت زمانی اتفاق می افته که مردم دیگه ایده جالبی به ذهنشون نرسه...

گستره- جلد اول(بیداری لویاتان)



نمیدونم هیجانِ شب انتخاباته، یا واقعا بیداری لویاتان اینقدر هیجان انگیز بود!


بدونِ شک گستره، بهترین داستانی بود که سال 96 خوندم و صد البته، یکی از قوی ترین علمی تخیلی هایی بود که تا الان فرصت خوندنش رو داشتم. فکر کنم بهتره قبل از هر چیزی، یکم در مورد فضای داستان توضیح بدم.


book cover usa


داستان توی یه آینده خیلی خیلی دور میگذره. زمانی که بشر تونسته پیشرفت قابل توجهی توی زمینه ی ساخت سفینه و قابل سکونت سازی سیارات بکنه. توی منظومه شمسی، زمین، مریخ و کمربند سیارکهای بیرونی، سه قدرت اصلی حساب میشن. زمین و مریخ تونستن اجرام اطراف خودشون(قمرها) رو قابل سکونت کنن و البته، کمربند سیارک ها هم به نوعی دیگه قابل سکونت شده. داستان گستره، بیداری لویاتان، دوتا راوی داره که فصل ها یکی در میون توسط یکی از اون ها روایت میشه. اولی کاراگاه میلر، ساکن سیارک سرس و که در ایستگاه حفظ امنیت سیارک کار میکنه. دومی جیم هولدن ـه، فرمانده سفینه که در زمین به دنیا اومده و اول داستان توی سفینه کنتربری شاغله. داستان از اونجایی شروع میشه که به "میلــر" پرونده ای در مورد جولی مائو میگیره، دختر رئیسِ یکی از بزرگترین شرکت های زمینی که در کمربند(کمربند سیارات بیرونی) فعالیت میکنه. جولی چندین سال از خانواده ش دوری میکرده، ولی یکدفعه دیگه خبری ازش نبوده. میلر مامور میشه اونو پیدا کنه و بدزده، تا تحویل پدر و مادرش بده. جیم هولدن هم با سفینه کنتربری به سمت یه سفینه مرموز میرن که درخواست کمک داشته، یک دفعه چند سفینه دیگه بهشون حمله میکنن و فقط چند نفر از خدمه که هولدن هم بینشون بود، میتونن فرار کنن و با فرستادن یه ویدیو به کل منظومه شمسی، مریخ رو متهم به حمله میکنن...


جلد اول گستره، 720 صفحه ـس و نشر کتابسرای تندیس با ترجمه سمیه کرمی چاپ کرده و 47000 تومن قیمتشه(صددردصد ارزش قیمت بالا رو داشت:دی).


در ضمن، جیمز اس ای کوری، اسم مستعار دوتا نویسنده س:دی تای فرانک و دنیل ابراهام. به شخصه هیچ شناختی از تای فرانک ندارم:دی ولی دنیل آبراهام نویسنده ی شاخیه. از کارهای معروفش، به جز گستره، میشه به همکاری با جورج آر آر مارتین برای نوشتن گرافیک ناول های نغمه آتش و یخ اشاره کرد. همین طور خودش نویسنده و سازنده سریال "گستره" برای شبکه ی سای فای ـه. و از حق نگذریم، واقعا ترکوندن این دوتا!


داستان مشخصا یک آینده احتمالی رو به تصویر میکشید. آینده ای که ما داریم توی منظومه شمسی برای خودمون میچرخیم، سیارات رو مسکونی کردیم و خودمونو توی اوج میبینیم. ولی هنوز علممون به حدی نرسیده که از منظومه شمسی خارج بشیم و بشریت اعتقاد راسخی داره که بیرون از منظومه شمسی خبری نیست و سرمنشا حیات، همین زمینِِ سبزیه که روی اون بشریت شروع کرد. همون طور که گفتم منظومه شمسی توی سه قسمت حالت جدی مسکونی گرفته. دو تا از سیاره درونی، مریخ و زمین، که حکومت های خیلی قوی تشکیل دادن. سازمان ملل به زمین حکومت میکنه(و البته خیلی کم ما در مورد زمین توی داستان میفهمیم) و مریخ که تحت سلطه حکومت مرکزی مریخه. بخش سوم، کمربند هست. کمربند اصطلاحیه که به "کمربندی سیارکهای بیرونی" گفته میشه، این کمربندی سیارک ها بیرون مریخ و مشتری کشیده شده و شکل یک مجمع الجزایری سیارک های کوچک رو داره که با کمک تکنولوژی قابل سکونت شده و مردم درونِ اون سیارات زندگی میکنن. تقریبا همه داستان، توی همین کمربند میگذره و ما با محیط این سیارک ها و ایستگاه های فضایی به خوبی آشنا میشیم.


tv cover


یکی از نکات جالبی که توی داستان بود، توجه دقیق نویسنده به جزئیاته. کسایی که توی گرداب جاذبه(همون زمین، مریخ و اقمارشون) به دنیا میان، به خاطر وجود جاذبه قد و قواره شبیه به ماها دارن، یعنی حدودای 180 سانتی متر قد اما کسایی که توی کمربند به دنیا اومدن، به خاطر کمتر بودن جاذبه، استخوون هاشون رشد بیشتری داشته و تقریبا همشون بالای دو متر قد دارن. و تفاوت ها به اینجا ختم نمیشه، مردم کمربند فرهنگ متفاوتی دارن، زبان متفاوتی دارن و در کل، خیلی از ساکن های سیارات درونی دورن. زبان این ایستگاه ها، ترکیبی از انگلیسی، ایتالیایی، روسی، آلمانی و اسپانیاییه(که البته شما توی ترجمه فارسی همشو فارسی میبینی، چندجا هم انگلیسی وسطش حرف میزنن.). مردم کمربند تحت سلطه زمین هستند، اما دسته بزرگی ازشون به اسم ا.س.ب برای استقلال تلاش میکنن. درسته که تنش های زیادی بین زمین و مریخ هست و خودشون رو خیلی از هم جدا میدونن. اما مردم کمربند اونها رو به یک چشم میبینن و از هر دوتا متنفرن. چون زمانی که مریخ و زمین توی رفاه ـن، مردم کمربند مجبورن که با جیره بندی ها و کمبود ها دست و پنجه نرم کنن. به خاطر همین رفتار کمربندی ها با مردم زمین و مریخ چندان دوستانه نیست.





اما بخش مورد علاقه من توی این کتاب، که به نظرم واقعا قوی بود، شخصیت پردازیه. همون طور که گفتم، توی جلد اول ما دوتا کاراکتر اصلی و راوی داریم. کاراکتر مورد علاقه ـم، بدونِ شک جوزپوس میلر بود. یه کاراکتر پوچ گرا، افسرده و ناامید از همه چیز. کسی که فوق العاده قوی توی این کتاب کار شده بود. میلر هیچ کس رو توی زندگیش نداشت، هیچ دوست نزدیک نداشت، حتی میشد گفت، کسی هم دوستش نداشت و بهش اهمیت نمیداد. ذهن میلر، به شدت تاریک بود و این موضوع رو خیلی خوب میشد توی فصل های میلر راوی داستانه حس کرد. این کاراکتر به شدت واقع گراس و این باعث میشد که خیلی ها ازش بدشون بیاد. اما به نظرم هر داستانی به یه کاراکتر مثل میلر نیاز داره، تا کار رو تموم کنه. بعضی وقتا که ما با خودمون میگیم "چرا نمیکشه اینو تا هممون راحت بشیم، میدونه که زنده باشه باعث بدبختیه!"، میلر اینجا خیلی راحت خشابشو توی مغز طرف خالی میکنه:دی سیری که میلر توی این داستان طی میکرد، فوق العاده بود. تغییراتی که توی ذهنش اتفاق می افتاد، رویاهایی که میدید، طرز تفکرش، همشون فوق العاده بودن، واقعا خوندن بخش هایی که میلر توی اون حضور داشت لذت بخش بود. و پایانی که میلر داشت، به جرئت میگم میتونه توی تاپ تِن تراژیک ترین پایین هایی که دیدم باشه:دی فوق العاده بود! فوق العاده!


من توی خوندن کتاب هام عادت دارم کاراکترها رو شکل بازیگرهای خاص تصور کنم. میلر برای من شبیه متیو مک کانهی بود، چون حس میکردم کاراکتر میلر به کاراکتر متیو مک کانهی توی "کاراگاهان حقیقی" خیلی شباهت داره. البته از بازیگری هم که توی سریال براش گذاشتن راضیم:دی بهش میخورد.



کاراکتر دیگه، هولدن بود. یه شخصیت به شدت ایده آل گرا و پایبند به اخلاق. هولدن به خاطر احساساتی بودن و همین، پایبندی به اخلاق که حس میکرد هر چیزی که میدونه باید به بقیه هم بگه و همه حق دونستنش رو دارن، عملا زد منظومه شمسی رو به فنا داد:دی (اسپویل نیست این مورد، نگران نباشین). هولدن به نظرم کاراکتر چندان قوی نبود، اما خب، بد هم نبود. فقط من چندان نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.


ایشون رو هم من شبیه رایان گاسلینگ تصور میکردم:دی چون مشخصا توصیفات کتاب در مورد رایان گاسلینگ بود انگار، اما شبکه سای فای پولش نرسیده بازیگری به اون خوش تیپی بیاره، در نتیجه چندان به ذهنیات من نزدیک نیست بازیگر سریال:دی




من کم اپرای فضاییِ کاراگاهی دیده بودم. برای همین نمیتونم بگم گستره به نسبت کارهای سای فای کاراگاهی چه سطحی رو داره، اما به نظرم به نسبت خیلی از کارهای مرموزِ جنایی، سطح بالاتری داشت. بعید میدونم هیچ کسی بتونه پایان کتاب رو حدس بزنه و حدودای صفحه 650 بعد از غافلگیری نهایی کتاب، یه "عجب!" بلند توی دلش نگه. داستان های کاراگاهی همیشه مثل اینن که از بالای یه ساختمون ده طبقه، سکه بندازین پایین. همه میدونیم که سکه می افته روی زمین، حدودشو هم میدونیم و میتونیم محوطه سقوط حدودی سکه رو حدس بزنیم. سکه کلی توی مسیرش میچرخه، اما معمولا توی همون محدوده می افته. دقیقا مثل داستان های کاراگاهی. سکه تقریبا همیشه می افتن توی محدوده حدسیات ما. اما گستره کاملا متفاوت بود، سکه ی گستره، وسط راه چندبار غیب و ظاهر شد، آخرشم تله پورت کرد رفت دوتا خیابون بالاتر افتاد:دی


یکی از معدود مشکلاتی که میتونم به بیداری لویاتان بگیرم، اینه که فضاسازی قوی نداشت. خیلی از جاها من قاتی میکردم که کاراکترها دقیقا توی چه محیطی هستن، اصلا توی کدوم سفینه ن، دارن چیکارن میکنن. یا مثلا خیلی از جاها، مواردی رو مینوشت که ابدا با عقل جور در نمی اومد:دی چون خودش قبلش یجور دیگه توضیح داده بود. اما خب فکر کنم این موارد توی کارهایی که دوتا نویسنده دارن پیش میان.


سریال این مجموعه رو شبکه سای فای ساخته و دو فصلش هم کامل اومده. متاسفانه هنوز فرصت نشده ببینم، اما با توجه به نقد هایی که بهش شده، بعیده کار ضعیفی باشه.


امیدوارم خیلی طولانی نشده باشه نوشته م:دی و همین طور امیدوارم به دردتون بخوره.


مرسی از اینکه وقت گذاشتین و خوندین^_^


پ.ن: دیشب وقتی شروع کردم بنویسم، تازه انتخابات تموم شده بود:دی همین الان که متن تموم شد، حسن روحانی به عنوان رئیس جمهور ایران برای چهار سال آینده انتخاب شده:) آخییییییش





  • حسین قاضی

سلام:دی


فکر کنم آخرین باری که یه بلاگ جدی و درست و حسابی داشتم 4-5 سال پیش بود. اصلا الان موضوعشم یادم نمیاد:دی

خب، از همه اینا که بگذریم، این وبلاگ رو زدم برای اینکه داستان هامو بزارم. همین طوری که میدونین افسانه های عزیز به فنا رفت و هیچ جایی نیست که داستان هام رو بزارم تا نقد بشه:دی البته فکر کنم مطالب دیگه ای هم بزارم، مطمئن نیستم(آخه جز داستان چیزی واقعا برای گفتن ندارم:دی)


موردِ بعدی اسم وبلاگه:دی نه چشم من آبیه، نه چشم مامان و بابام:دی نه حتی هیچ کس از اطرافیانم!:دی تنها دلیلی که این اسم رو گذاشتم روی وبلاگم اینه که موقعی که "بیان" پرسید اسم وبلاگ چی باشه، داشتم آهنگ Behind Blue Eyes از گروهِ The Who رو گوش میدادم:دی و از حق نگذریم، آهنگ فوق العاده قشنگیه.


مرسی^_^

  • حسین قاضی